سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
تلاطم خاموش
درباره وبلاگ


شاید اگر امروز بشنوی که امام در صد کیلومتری است آرام نگیری و بدوی, ولی هنگامی که پخته شدی اگر هم بدانی امام در بیست متری توست جرأت رفتن نداری, که مبادا وجود تو, حضور تو, نگاه تو, حرکت دست و پای تو, بی حساب باشد و رنج امام...
چهارشنبه 90 شهریور 9 :: 2:11 عصر ::  نویسنده :

بسم الله....

تازه برگشتم... اردوی به سوی بهشت رو می گم

یه اردویی که مقصدش بهشت بود....

یه سری از این بر و بچ آسمونی رو فراخوان کرده بودن واسه چند روزی مهمان آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بشن، ما را هم همین گوشه کنارها گذاشته بودن خادم کوچک شان...

دلهای آسمانی قشنگی داشتن... قصد کردم دلنوشته های یکی از این آسمونی ها رو که روز وداع خطاب به آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) نوشته رو واستون بذارم...

دریایی از معرفته... خداییش من که خیلی خجالت کشیدم... واقعا بعضی ها چه ارتباط های قشنگی با آسمون دارن...

به نام خدا

تو را از جان می خواهم، ای خواستنی. تویی معشوق من، به تو عشق می ورزم، جان من! چنان که دانه های گل نرگس بر سیمین های گلبرگ خود نماز اقتدا می کنند بر صفحه عشقت قامت راست می کنم و صلاة شکر که چنین امامی دارم.

تو را از جان می خواهم زیرا که سزاوار است، زیرا که مرسوم است،تو بگو رضا جان! آقای مهربانی را کجای هستی چنین است او که خواستنی است را نخواهند بر تاب دلان بیدمجنونی می گذارم تا جان در بدن دارم از خاطرم محو نشود.

تو را می خواهم و مولایم تو نیز چون نسیم بر بید دخیل بسته ام بوز.

سید من! دل بندزده ام را باز پس آورده ام بگیر از من. بخواه از من که این چون شیشه ام را مهربانا تو که چنین عاشق بسیار داری به ما یاد بده عاشقی را که معبود بخواهیم و بس.

ای کاش علاقه ام به امام رضا(ع) اندازه کودکان حرم بود که تمام علاقه خود را به آقا با یک بوسه به ضریح ادا می کنند اما حیف ما که بیشتر این علاقه را دریافته ایم چه کرده ایم؟...

خودم عزم رفتن دارم اما دلم با من نمی آید.. نمی خواهد بیاید...

آقا! تو به ز هر کس می دانی عهد وداعم را... من جز تو هیچ کس را نخواهم.. نه مهر کس نه خود او را هیچ نخواهم تنها تو مرا بخواه....

من از این دنیای فانی چه خواهم برد؟.. کدامین دوست؟...کدامین پدر و مادر؟... کدامین خواهر و بردار؟... اما عشق تو را خواهم برد تا فردای قیامت همان روز که ملک بر من هراس روا می دارد معبودم به من نظری کند و بگوید این عاشق رضای من بوده به شفاعت رضا (ع) می بخشمش...

تجلی خوبی های زمین! کدامین آغوش پناه من خواهد بود؟... آنگاه که پای از درگاهت برون می گذارم ای وای برمن!.. اگر بازگشتم و دل دیوانه ام هوایت را کرد کجا روم که بوی حرمت را بدهد؟..

آقای من! من قصد رفتن دارم اما چون خودت به دلم انداخته ای قول می دهم باز خواهم گشت به حرمت عاشق و معشوق سوگند باز خواهم گشت...

می دانی! دیگر دلم بدی ام برای خودم نیست. روال شده..

آقا! دیگر عادت کرده ام عادت تلخی به بودن و ندیدنت. دلم برای مظلومیتم می سوزد لحظاتی که بی تاب و گریان در خانه گام برمی دارم و گلوی دردناک از بغضم را می فشارم اما در خانه ما حرمت نیست، حرمت اینجاست صحن انقلابت، صحن غدیرت، صحن قدست همه این جایند و من آنجا تنهاترین خلق خدایی و جز خدا هیچ ندارم..

تاج سرمن! از شهرت می روم اما دلم می ماند، می ماند تا روزهای تکرار بی تو را امان می دهد تا وجودم فانی نشود تا باز چون امروز بازگردم، بازگردم به پناه بی کرانت همان پناه که همه این مردم شاه و گدا، زن و مرد، سیاه و سفید، عرب و عجم همه را در خود جای داده است آقا امروز که لب ها همه به رفتن می جنبند امروز که گام هایم رو به بغض و تنهایی ام می روند هیچ ندارم برای گفتن تنها حلالم کن...

حلال کن زائری که آمد و آدم بازنگشت و بتاز چون دیروزش آلوده می رود. اما می گویند تو مرا چون نوزاد خواهی کرد حیف که احساس تلخم چنین نمی گذارد، نمی گذارد تا حس کنم خوبم کرده ای...

مولای من! با همه عظمت وجود و کرامت و با همه حقارت و کوچکی ام اما نمی دانم چنین است که جرأت کرده ام دوستت بدارم..

آقای من! مولای من! تاج سرم! هرچه هست و نیست تو را جان خواهرت همانگونه که به نسیم آموختی هوای شهر قم را به ارمغان بیاورد به من نیز بیاموز لحظه ای که باز می گردم برای خوشی قلبم یاد دهم تا نسیم بوی طوس آورد...

و در آخر...

سرور من! حلالم کن، حلالم کن باز چون تو را رنجاندم...

آقا!...

عهد خواهم بست که باز خواهم گشت... 

برای معصومیتت، برای قلب من، برای چشمان خسته و گریانت مرا ببخش تا ذره ای از وجودم تنها و تنها ذره ای از وجودم سخاوت و کرم تو را در خود حس کنم و برای همیشه، همیشه ی همیشه عاشق بمانم ، عاشق و مجنون و غلام حلقه به گوشت

در خاطرم از تو اشتیاقی مانده

طرح حرم و صحن و رواقی مانده 

ای ضامن دل های بی پناه

اینجا یک آهوی بی قرار باقی مانده...

نوشته ی مریم موسائی/ کوهرنگ

                                                                                                                                                                                                                                                                                                    




موضوع مطلب : امام رضا(ع). وداع. بهشت
پنج شنبه 90 تیر 9 :: 9:24 عصر ::  نویسنده :

یا دلیل المتحیرین

بعد ار مدتها سکوت آمدم

روزها هم چنان با سرعت تمام می گذرند،

امروز عید مبارک مبعث بود..

بعثت نبی خدا..

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)..

مدینه چه مسرور است این روزها...

کوچه های مدینه به خود می بالند..

حسرتی سنگین در دلم غوغا می کند...

دلم دست نوازش و نگاه مهربان پیامبر می خواهد...

راه را گم کرده ام..

یتیمانه کنج کوچه های مدینه ایستاده ام...

یا محمد(ص)!...

دل این قوم برایت تنگ است.........

صلوات عاشقانه و مضطرانه...

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 فروردین 24 :: 11:33 عصر ::  نویسنده :

این روزها حال و هوای دل ارغوانی است...

این روزها احساس ها نوعش کبود است...

مردمان مدینه...

این روزها مدینه هم بی قرار است...

کوچه هایش...

نگاه نگران زینب(س)...

نگاه نگران امام حسن(س)...

وای که تصورش هم وجود آدمی را ذوب می کند...

چطور می توان باور نمود که "فاطمه" دختر رسول خدا(ص)، دختر نبی...

همو که آفریده نشد افلاک مگر به خاطر او...

این گونه غریب... در میان کوچه ها.......

ای وای....

چگونه می توان تصور نمود ماجرای ریسمان و دستان بسته را....

نگاه بی بی را.......

ای کاش مدینه این همه اسرار نداشت...

دلم هوای زیارت مزار مادر را کرده...........

ضریح گمشده مادر............

آقا بیا یاری نما این اشک ها را

سخت است بی تو روضه های فاطمیه....

صلوات عاشقانه و مضطرانه....

 

 




موضوع مطلب :
جمعه 89 اسفند 20 :: 10:22 عصر ::  نویسنده :

گاهی اوقات آدم بدجوری سر دوراهی می مونه...

گاهی اوقات همه اون ادعاهایی که کردی رو خدا همچین میاره میذاره جلوی راهت که...

حقیقتا که امتحاناتش سخت است ...

مخصوصا در زمان یتیمی...

این روزها چقدر دلتنگ امام هستم...

امام... جلویش زانو بزنم ... ایمان ناقصم را به او عرضه کنم...

تا به کی حیرانی....

عقل یک چیز می گوید و دل چیز دیگری...

چه باید کرد...

وه که چه تلخم امشب...

....

صلوات عاشقانه و مضطرانه...




موضوع مطلب :
جمعه 89 بهمن 29 :: 10:41 عصر ::  نویسنده :

روزها می گذرد...

انگار که عادت کرده ایم...

انگار که در این زندگی سرد خویش پوسیده ایم...

تنهایی...

غربت...

نبودنش برایمان شده عادت...

چه سنگین شرمی است این شرم...

قرن ها گذشته است...

و هنوز...

و باز این جمله در ذهنم تداعی می شود که

ما اهل کوفه نیستیم علی(ع) تنها بماند...

اما نمی دانم اهل کدام شهریم که هنوز مهدی فاطمه(عج) تنهاست....

خدا کند که بیاید....

لحظه ها مضطربند...

اللهم عجل لولیک الفرج...

صلوات عاشقانه و مضطرانه...




موضوع مطلب : کوفه, غربت, زندگی سرد
جمعه 89 دی 24 :: 3:33 عصر ::  نویسنده :

یا حبیب من لا حبیب له

این روزها چقدر سنگین شده اند و جانکاه، دنیا چقدر تنگ و حقیر شده است، دلم به پهنای آسمان غم گرفته قم گرفته است، در و دیوار قم ندبه می کنند و قم کوفه کوچک،...

یا بن فاطمه (عج)

به گریه های بدون صدا دلم تنگ است... قسم به ندبه «آقا بیا» دلم تنگ است...

کاش که بیاید، لحظه ها مضطربند، عقل ها و دلها آشفته اند، دیگر هیچ چیز یارای آرام کردن این عقل و دل آشفته را نیست،

یا بن زهرا (عج)

اگر تو دیر بیایی تباه خواهم شد... اسیر پنجه زشت گناه خواهم شد...

گاهی اوقات با خودم می گویم خوشا به حال عنوان بصری... خوشا به حال سلمان فارسی... خوشا به حال مقداد... خوشا به حال عمار یاسر...

سلمان فارسی چه کرد که شد منا اهل البیت...

عمار یاسر چه کرد که مولا امیر المومنین در شهادتش برای او روضه خواند...

و من کجای ماجرایم....

دلم تنگ است... دلم بهر پیامبر خدا محمد(ص) تنگ است... دلم بهر دختر رسول خدا(س) تنگ است...

باز تاریخ غمبار شیعه را مرور می کنم دلم ارغوانی می شود....

کوفه... نخلستان... چاه...

مدینه... سقیفه... کوچه هایش...

عراق... بیابان... صحرای تف...

ما فقط شنیده ایم... فقط شنیده ایم... به امام زمانمان چه می گذرد....

می ترسم که او هم مثل جدش سر در میان چاه برده باشد...

اگر با درد هجرت سر نمی کردم چه می کردم...

تحمل بر فراقت گر نمی کردم چه می کردم...

صلوات عاشقانه و مضطرانه...




موضوع مطلب : عمار, مقداد, سقیفه
یکشنبه 89 آذر 28 :: 9:22 عصر ::  نویسنده :

السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره...

السلام علی قلب زینب الصبور...

...

تاریخ را در ذهنم مرور می کنم و باز در خود می شکنم...

و باز افکار پریشان و آشفته ام مرا حیران می کند...

شخصیت های عاشورایی...

سیاه.. سفید.. خاکستری...

و من....

شمر کسی بود که هنگام دستور قتل امام حسین(ع) اشک می ریخت...

عمر سعد در کودکی هم بازی امام حسین(ع) بود..

سلیمان بن صرد خزاعی که دیگر هیچ........

سلیمان بد جور قصه را باخت ... همین طور طرماح.........

و من...

و من در کجای این ماجرا ایستاده ام.....

دلم می لرزد....

نگرانم.....

جذبه نگاهی که حر را حر کرد را می خواهم.......

یا ایها العزیز... مسنا و اهلنا الضر.. فاوف لنا الکیل و تصدق علینا..

صلوات عاشقانه و مضطرانه..




موضوع مطلب :
شنبه 89 آذر 6 :: 10:55 عصر ::  نویسنده :

یا مجیب الدعوة المضطرین

عجب...

نمی دونم از کجا شروع کنم...

از کجای این قصه پر غصه بگم...

اخبار 20:30 تاریخ 5/9/1389...

زن جوانی را نشان می دهد... با حجابی دلنشین...

رو برویش شخصیتی به نام...  (بماند)

از او تعریف و تمجید می کند...

خواننده تیتراژ پایانی سریال مختار نامه....

نمی دانم این یکی غم را کجای دلم بگذارم....

جالب تر اینکه شعر کاملش را هم پخش می کند...

زن می گوید مداحی هم می کند...

و باز جالب تر از جالب تر اینکه گوشه تلویزیون عبارت یا مظلوم هم حک شده...

ای دل...

نمی دانم کجای اسلام اجازه داده که زن در مقابل نامحرم تکخوانی داشته باشد...

چرا راه را گم کردیم... چرا به جاده خاکی زدیم...

حالم داره بهم می خوره...

حالم داره از همه چی بهم می خوره...

نا فرم خودمون رو گذاشتیم سرکار...

دلمون هم خوشه که دعای فرج می خونیم...

کجاست بصیرت...

تو این گرد و غبار فتنه دارم خفه میشم...

امان از فتنه های آخر الزمان....

مثلا می خواهند غربت اهل بیت(ع) کم کنند...

اما زهی خیال باطل...

که خودشان... افکارشان... کارهایشان... باعث غربت همیشه اهل بیت(ع) است...

دارم به این فکر می کنم که در دل امام زمانم (عج) چه میگذرد..

دلم می خواهد جان دهم...

از این غربت جان دهم..

از این شرم جان دهم...

....

باید که مضطر شد...

باید که حس نیاز کرد...

باید که به قدر لیوان آبی تشنه شد...

می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم

آقا! قسم به شهیدان ظهور کن...

ظهور کن...

ظهور کن...

أمن یجیب المضطر إذا دعا و یکشف السوء..

أین المضطر.....

صلوات عاشقانه و مضطرانه...




موضوع مطلب : فقدان بصیرت, غربت اهل بیت(ع), مختار نامه
جمعه 89 آذر 5 :: 11:31 عصر ::  نویسنده :

أمن یجیب ألمضطر إذا دعا و یکشف السوء


لحظه ها مضطربند...


                       کاش بیاید...


یا أیها ألعزیز ...


                 مسنا و أهلنا ألضر....


                                           فأوف لنا ألکیل و تصدق علینا...


صلوات عاشقانه و مضطرانه....




موضوع مطلب : اضطرار
پنج شنبه 89 آبان 13 :: 7:43 عصر ::  نویسنده :

یا حبیب من لا حبیب له

بیابان...

           غربت...

                      مناجات...

                                   چاه دلتنگی...

چقدر غافلیم و در عین حال خوشحال از این غفلت....

از اینکه دغدغه ای دلمان را نمی لرزاند...

بغضی گلویمان را نمی فشارد...

دلی برای امام زمانش تنگ نمی شود...

تاریخ غبار گرفته را مرور می کنم و عرفه های بدون او را می شمارم...

شرم...

          شرم...

                    شرم...

عرفه ای دیگر می آید... نمی دانم آیا امسال هم باید بی حضور او......

عرفه...

عرفه...

عرفه...

عرفه...

دلم می گیرد از این نام... کاش می شد فهمید...

معبودم!

چون به یکایک آثار قدرتت برای شناسایی تو توجه می کنم راه وصول تو بر من دور می گردد...

چگونه به اشیایی که در هستی خویش محتاج تواند بر وجود تو استدلال کنم...

آیا هیچ موجودی غیر از تو ظهوری دارد که ار آن تو نباشد تا او سبب ظهور و پیدایی تو گردد....

تو کی از نظر پنهان گشته ای که تا به راهنمایی که من را به سوی تو رهنمون گردد محتاج باشی...

و چه زمان از من دور بوده ای تا آنکه مخلوقات مرا وصالت رسانند...

کور است چشمی که تو را نمی بیند با آنکه هماره همنشین او هستی...

صلوات عاشقانه....




موضوع مطلب : بیابان, غربت, عرفه